حاظر جوابی طفل
یکى از حکما از طفلى پرسید: اگر به من بگویى که خدا کجا است ، یک عدد پرتقال به تو مى دهم آن پسر در جواب گفت : من دو عدد
پرتقال به شما مى دهم ، که بگویى خدا کجا نیست
چادر
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت : بیارش داخل اتاق عمل...
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم
مجروح به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری
ما برای این چادر داریم می رویم
چادرم در مشتش بود که شهید شد...
راوی: خانم موسوی از پرستاران زمان جنگ
پند های لقمان
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست..
اهمیت قرآن
رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مى خواست گروهى را به جهاد بفرستد، خواست از بین آنان شخصى را امیر لشکر قرار دهد
از یکایک آنان پرسید: که از قرآن چقدر مى دانید؟
هر کدام مقدارى را گفتند: تا نوبت به جوانى که از همه کم سن و سال تر بود رسید. گفت : اى رسول خدا من سوره بقره را مى دانم .
حضرت فرمود: تو را امیر لشکر قرار دادم .
گفتند: یا رسول الله صلى الله علیه و آله ، این جوان را بر ما، پیر مردها، امیر مى کنى ؟ حضرت فرمود:
((معه سوره البقره )) او سوره بقره را مى داند و شما نمى دانید.
و جاى بسى تعجب است ، که اگر جوانى سوره اى از قرآن را بداند و پیران آن را ندانند، استحقاق فرماندهى بر آنان را پیدا مى کند! اما اگر جوانمردى چون على (علیه السلام ) همه علم قرآن و تورات و انجیل و زبور را داشته باشد و به فرموده رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم
((انا مدینه العلم و على بابها)). چنین شخصى را به جرم این که جوان است ، از حق مسلم و خدادادى اش محروم کنند!
و زیر بار امامتش نروند
از تخت تا عرش
سیزده سالش بود که رفت جبهه
توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد
هفده سال روی تخت ولی همواره خندان بود
بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی می کرد:
چرا پای کوبم ، چرا دست بازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
همسرش میگه: نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت:
نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند
خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی