شیخ بهلول
شیخ بهلول میفرمودند: زمانی در مشهد به منزل یکی از آشنایان که سیّد بود، رفتیم. اتفاقاً هوا بارانی بود و خانم خانه هم زایمان کرده بود و چند تا بچه آورده بود و شوهرش هم در منزل نبود. متوجه شدم که حالش مساعد نیست. به او گفتم: شما بخوابید من از بچهها نگهداری میکنم و او هم خوابید.
نصف شب دیدم، بچهها خیلی گریه میکنند، فهمیدم که خودشان را کثیف کردهاند. داخل حیاط آمدم که کهنه بیاورم و آنها را پاک کنم و قُنداق نمایم؛ اما متأسفانه باران آمده بود و تمام آنها خیس شده بود. به داخل برگشتم و عبای خود را چهار تکّه کرده و به وسیله آن بچهها را تمیز کردم و قنداق نمودم. اذان صبح که به طرف حرم حضرت رضا علیه السلام حرکت کردم، در بین راه، چند سگ به من حمله کردند؛ مشغول دفع سگها بودم که سیّدی آمد و سگها را رد کرد و به من گفت: «کسی که تا صبح از بچههای ما مراقبت کرده، ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع کنیم؟» بعد هم غیب شد.
قدرت حافظه
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.
خدای خوب و مهربان
در آثار آورده اند که رب العزَّه گفت: ای موسی! چون قارون، به عذاب ما که در اثر دعای تو بر او نازل شد به زمین فرو می رفت، هفتاد مرتبه تو را خواند و التماس کرد ولی به فریادش نرسیدی و بر رفع عذاب از وی دعا نکردی. به عزت و جلال من که اگر یک بار بخاطر من فریاد مینمود و التماس بر من می کرد، او را پاسخ می دادم و به فریادش می رسیدم.
نوح علیه السلام
نوح علیه السلام روزی به سگی برگذشت. بر زبان وی برفت که: چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. رب العزّه آن (کلام) از وی در نگذشت. تازیانه ی عتاب آمد که ای نوح! عیب می کنی بر آفریده ی ما! نوح از سیاستِ این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد تا نام وی نوح نهادند. سپس وحی آمد که یا نوح! چقدر ناله می کنی؟!
نوح با درازی عمر، یک بار کلمه ای گفت نه پسند خالق، بنگر که چه زاری کرد و چند گریست، پس تو را یا این زَلاّت (لغزش ها) و معصیت بی شمار خود چه باید کرد؟
جستجوی خانه یا صاحبخانه
شخص عارفى از اولیاء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسید پدرجان کجا اراده دارى ، گفت : به زیارت خانه خدا مى روم ، پسر خیال کرد که هر کس خانه خدا را ببیند خدا را هم مى بیند،
گفت : پدرجان مرا نیز همراه خود ببر،
پدر گفت : تو را صلاح نیست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به میقات رسیدند احرام بستند و لبیک گویان بر حرم داخل شدند، به محض ورود، آن پسر چنان متحیر شد که فورا به زمین افتاد و روح از بدنش بیرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، کجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من
، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبیدى او را یافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید او هم به مراد خویش رسید، از هاتف غیبى صدائى شنید که او نه در قبر و نه در زمین و نه در بهشت است بلکه او جایگاهش در نزد پروردگار است.