و درود خدا بر او، فرمود: (در باره آنان که از جنگ کناره گرفتند)حق را خوار کرده، باطل را نیز یاری نکردند.
و درود خدا بر او فرمود: ناتوان ترین مردم کسی است که در دوست یابی ناتوان است، و از او ناتوان تر آنکه دوستان خود را از دست بدهد.
رد شدن یا قبولی عبادت
گویند پیامبری در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد وی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده کاش از خداوند علت آن را می پرسیدی و به من می گفتی ...
آن پیامبر این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و....
وقتی آن پیامبر به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت پیرمرد ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر آن پیامبر نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است !!!
======
نکته اخلاقی : تو حواست کجاست ...
شیخ بهلول
شیخ بهلول میفرمودند: زمانی در مشهد به منزل یکی از آشنایان که سیّد بود، رفتیم. اتفاقاً هوا بارانی بود و خانم خانه هم زایمان کرده بود و چند تا بچه آورده بود و شوهرش هم در منزل نبود. متوجه شدم که حالش مساعد نیست. به او گفتم: شما بخوابید من از بچهها نگهداری میکنم و او هم خوابید.
نصف شب دیدم، بچهها خیلی گریه میکنند، فهمیدم که خودشان را کثیف کردهاند. داخل حیاط آمدم که کهنه بیاورم و آنها را پاک کنم و قُنداق نمایم؛ اما متأسفانه باران آمده بود و تمام آنها خیس شده بود. به داخل برگشتم و عبای خود را چهار تکّه کرده و به وسیله آن بچهها را تمیز کردم و قنداق نمودم. اذان صبح که به طرف حرم حضرت رضا علیه السلام حرکت کردم، در بین راه، چند سگ به من حمله کردند؛ مشغول دفع سگها بودم که سیّدی آمد و سگها را رد کرد و به من گفت: «کسی که تا صبح از بچههای ما مراقبت کرده، ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع کنیم؟» بعد هم غیب شد.
قدرت حافظه
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.